چکیده:
جلال الدين محمد بلخى در جاى جاى مثنوى از داستان پيامبران بهره برده است، يكى از اين قصه ها، قصه پيامبر(ص) است.
مولانا از اين قصه در راستاى آموزش اعتقادات، اخلاقيات و عرفان فراوان بهره گرفته است. او از فراز گم شدن پيامبر(ص) فطرت الهى را نتيجه گرفته و از نمودن جبرئيل خويش را به پيامبر(ص) در خدمت قهر الهى سود مى برد، چنان كه از معجزات پيامبر(ص)، دشمنى ابولهب با پيامبر، برخورد پيامبر با سائل و يهوديان، اُذن خواندن پيامبر، ارتداد كاتب وحى، دشمنى اوس و خزرج، فتح مكه نيز به ترتيب بهره هاى زير را مى گيرد:
قدرت خدا، تجانس موجودات، مقام نيازمندان، شيرينى مرگ، مقام پيامبر، نكوهش تكبر، ناپسندى قياس، نقش پيامبر (ص) در ايجاد الفت و دوستى، مذمت دنيا دوستى.
كليد واژهها: قصه پيامبر(ص)، مثنوى، مولانا، فوايد قصه.
مهمترين اهداف جلال الدين محمد بلخى از گزارش قصص قرآن، آموزش مجموعهاى از باورها، اخلاقيات و عرفان اسلامى به مخاطب مثنوى است.
در ميان قصههاى قرآنى، قصه پيامبر اسلام در مثنوى جايگاه ويژهاى يافته است؛ به گونهاى كه در جاى جاى مثنوى از فرازهاى اين داستان در خدمت آموزش اعتقادات، اخلاقيات و عرفان بهره گرفته شده است.
بنابر اين در اين نوشتار نگاهى خواهيم داشت به بهرههايى كه مولانا از فرازهاى گوناگون داستان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم برده است:
«و وجدك ضالاً فهدى» (الضحى/7)
«و تو را گمشده يافت و هدايت كرد.»
وقتى آمنه مادر پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم از دنيا رفت، عبدالمطلب حليمه را به عنوان دايه پيامبر انتخاب كرد و آن حضرت را به او سپرد. پس از آن كه پيامبر بزرگ شد، حليمه پيامبر را به مكه آورد. اما در مكه پيامبر را گم كرد و هر چه به دنبال پيامبر گشت آن حضرت را نديد. پيرمردى به حليمه نزديك شد و وقتى مشكل حليمه را دانست، او را نزد بت بزرگ -هبل- برد و از بت كمك خواست. وقتى پير مرد نام پيامبر را نزد هبل برد، هبل و ديگر بتان سرنگون شدند. و با عتاب به پيرمرد گفتند: مگر نمىدانى كه هلاك ما به دست اوست. پيرمرد رو به حليمه كرد و گفت آن كودك خدايى دارد كه نگهدار اوست. حليمه خدمت عبدالمطلب رسيد و ماجرا را براى او تعريف كرد عبدالمطلب گمان كرد برخى از قريش در اين ماجرا نقش دارند و وقتى مطمئن شد كه ايشان در اين كار دخالت ندارند، منادى در آسمان ندا داد و گفت: پيامبر در وادى تهامه و زير درختى نشسته است. عبدالمطلب به آنجا رفت و پيامبر را در آن جا يافت.1
اين فراز از داستان پيامبر در قصه «چاره كردن سليمان در احضار تخت بلقيس از سبا» در خدمت اثبات فطرت الهى قرار گرفته است. مولانا در اين قصه از فطرت خداپرستى مىگويد و بت پرستان را از آن جهت بت پرست مىشناسد كه معبود حقيقى را نشناختهاند و به فطرت خدا پرستى خويش بى توجه هستند. به اين مناسبت به داستان گم شدن پيامبر گريز مىزند و بتان را نيز برخوردار از فطرت الهى مىخواند به گونهاى كه وقتى نام پيامبر را از آن پير عرب مىشنوند به سجده مىافتند:
قصه راز حليمه گويمت
تا زدايد داستان او غمت
مصطفى را چون ز شير او باز كرد
بر كفش برداشت چون ريحان و ورد
باز آمد سوى آن طفل رشيد
مصطفى را بر مكان خود نديد
حيرت اندر حيرت آمد بر دلش
گشت بس تاريك از غم منزلش
پير مردى پيشش آمد با عصا
كاى حليمه چه فتاد آخر ترا
كه چنين آتش ز دل افروختى
اين جگرها را زماتم سوختى
گفتش اى فرزند تو انده مدار
كه نمايم مر ترا يك شهريار
برد او را پيش عزى كاين صنم
هست در اخبار غيبى مغتنم
چون محمد گفت اين جمله بتان
سرنگون گشتند و ساجد آن زمان
...2
«و لقد رءاه نزلةً اُخرى عند سدرة المنتهى" (نجم/14-13)
«و بار ديگر او را مشاهده كرد، نزد «سدرةالمنتهى»».
مولانا قهر الهى را براى سركشان شكننده و براى اهل طاعت و تواضع نرم و لطيف مىخواند:
زفت زفت است و چو لرزان مىشوى
مىشود آن زفت نرم و مستوى
ز آنكه شكل زفت بهر منكر است
چونكه عاجز آمدى لطف و بر است3
به اين مناسبت گريز مىزند به داستان «نمودن جبرئيل خود را به مصطفى به صورت خويش ...»:
مصطفى ميگفت پيش جبرييل
كه چنانكه صورت تست اى خليل
مر مرا بنما تو محسوس آشكار
تا ببينم مر ترا نظاره وار
گفت نتوانى و طاقت نبودت
حس ضعيف است و تنك سخت آيدت
گفت بنما تا ببيند اين جسد
تا چه حد حس نازك است و بى مدد
...
چونكه كرد الحاح بنمود اندكى
هيبتى كه كه شود زو مندكى
شهپرى بگرفته شرق و غرب را
از مهابت گشت بى هش مصطفى
چون ز بيم و ترس بيهوشش بديد
جبرئيل آمد در آغوشش كشيد4
مشركان، وحيانيت قرآن را برنمىتافتند و آن را ساخته خود پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم معرفى مىكردند. در پاسخ به ايشان آيه شريفه «و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك» (عنكبوت /48) فرود آمد و پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم را امّى معرفى كرد.
اين آيه از سويى پاسخ به ياوه گويانى بود كه قرآن را سخن پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مىشناختند و ارتباط خدا با پيامبر را منكر بودند و از سويى ديگر از اعجاز قرآن حكايت داشت به گونهاى كه امروزه شمارى از قرآن پژوهان يكى از وجوه اعجاز قرآن را «قرآن كتابى از مردى درس ناخوانده» مىآورند.
مشركان مكه خدمت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم رسيده و گفتند: اگر راست مىگويى و از سوى خدا آمدهاى ماه را به دو نيمه تقسيم كن. پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم فرمود: اگر خواسته شما را اجابت كنم ايمان مىآوريد؟ كافران گفتند: بله. و چون وقتى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم ماه را به دو نيمه كرد، كافران روى گردانده و گفتند: اين سحرى عظيم است:
«اقتربت الساعه و انشقّ القمر و إن يروا آيةً يعرضوا و يقولوا سحرٌ مستمر» (قمر/ 1)
«قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت! و هر گاه نشانه و معجزهاى را ببينند روى گردانده، مىگويند: «اين سحرى مستمر است».
از اين دو فراز مولانا در راستاى اثبات قدرت خدا بهره مىگيرد:
در قصه آن «پادشاه جهود كه نصرانيان را مىكشت از بهر تعصب» از مبارزه وزير با قديم ازلى سخن مىگويد و انسانها را از مبارزه با قدرت حق تعالى ناتوان مىخواند:
همچو شه نادان و غافل بد وزير
پنجه مىزد با قديم ناگزير
با چنان قادر خدايى كز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
در اين راستا به داستان پيامبران و پيامبر اعظمصلى الله عليه وآله وسلم گريز مىزند و از ناتوانى انسانها در برابر پيامبران مىگويد.
در نگاه مولانا پيامبر امى است. اما سخنان او از چنان فصاحت و بلاغتى برخوردار است كه صدها هزار دفتر شعر توان مقابله با سخنان آن حضرت را ندارد و در برابر سخنان پيامبر ناچيز و بى مقدار مىنمايد:
صد هزاران دفتر اشعار بود
پيش حرف اميّى آن عار بود5
در منظر مثنوى معجزات پيامبران نيز نشان از قدرت خدا دارد؛ به گونهاى كه موجودات عالم از عقل و علم برخوردار مىشوند و ماه فرمان پيامبر را مىشنود و به دو نيم تقسيم مىشود:
چون قمر كه امر بشنيد و شناخت
پس دو نيمه گشت بر چرخ و شكافت
چون درخت و سنگ كاندر هر مقام
مصطفى را كرده ظاهر السلام6
در فراروى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم عدهاى علم مخالفت برافراشته و به سختى با آن حضرت دشمنى مىكردند. سرآمد اين افراد ابولهب عموى پيامبر بود. ابولهب هميشه پيامبر را آزار مىداد و ايشان را به عنوان ساحر و دروغگو معرفى مىكرد. او تنها كسى بود كه پيمان حمايت بنى هاشم از پيامبر را امضا نكرد و با دشمنان پيامبر پيمان بست. ابولهب معجزات پيامبر را بارها ديده بود ولى آن حضرت را باور نداشت و ايمان نميآورد.
دشمن ديگر پيامبر همسر ابولهب ام جميل است. اين زن خواهر ابوسفيان بود و بوتههاى خار را در مسير پيامبر ميريخت و به آن حضرت آسيب مىرساند.
شدت دشمنى اين دو تن سبب شد سوره «تبّت» در مورد ايشان بر قلب پيامبر فرود آيد:
«تبّت يدا ابى لهب و تبّ ما أغنى عنه ماله و ما كسب سيصلى ناراً ذات لهب. و امرأته حمّالة الحطب فى جيدها حبلٌ من مسد». (مسد /1-5)
«بريده باد هر دو دست ابولهب (و مرگ بر او باد)! هرگز مال و ثروتش و آنچه را به دست آورد به حالش سودى نبخشيد! و بزودى وارد آتشى شعلهور و پرلهيب مىشود؛ و (نيز) همسرش، در حالى كه هيزمكش (دوزخ) است، و در گردنش طنابى است از ليف خرما!»
سراينده مثنوى از اين فراز در بحث تجانس سود مىبرد او از زبان موسىعليه السلام با فردى سخن مىگويد كه در برابر معجزات موسى عليه السلام سر تسليم فرود نميآورد و هم چنان بر كفر خويش پا مىفشارد، امّا در برابر صداى گوساله تسليم مىشود و به سامرى ايمان مىآورد.
از اين قصه مولانا تجانس را نتيجه ميگيرد و مىگويد: جنس، جنس را درك مىكند. گرگ سوى يوسف نمىرود مگر براى خوردن او. اما همين گرگ از صفت درندگى كه جدا شود به مرتبه انسانى مىرسد و مثل سگ اصحاب كهف مىشود.
در راستاى بحث تجانس، مولانا به ايمان ابوبكر و دشمنى ابوجهل گريز مىزند. ابوبكر را هم جنس پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مىخواند و همين هم جنسى را عامل ايمان آورى او معرفى مىكند و در برابر ابوجهل را ناجنس مىنامد و تسليم نشدن او را با وجود مشاهده آن همه معجزه به جهت هم ناجنسى معرفى مىكند:
ز آن عجبتر ديدهايد از من بسى
ليك حق را كى پذيرد هر خسى
گرگ بر يوسف كجا عشق آورد
جز مگر از مكر تا او را خورد
چون ز گرگى وا رهد محرم شود
چون سگ كهف از بنى آدم شود
چون ابوبكر از محمد برد بو
گفت هذا ليس وجه كاذب
چون نبد بوجهل از اصحاب درد
ديد صد شق قمر باور نكرد7
عثمان مقدارى خرما براى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم آورد. همزمان نيازمندى خدمت پيامبر رسيد و درخواست كمك كرد. پيامبر همان مقدار خرما را به نيازمند داد. عثمان خرما را از فقير خريد و آن را به پيامبر بازگرداند. فقير تا سه بار درخواست خود را تكرار كرد و هر بار خرما را دوباره به عثمان فروخت. وقتى براى بار چهارم فقير درخواست خود را تكرار كرد، پيامبر فرمود: تو نيازمندى يا فروشنده؟! در اين هنگام آيه شريفه «و اما السائل فلاتنهر" (ضحى /10) فرود آمد.
از اين فراز داستان سراينده مثنوى در تبيين مقام نيازمندان بهره مىگيرد. او در قصه «در بيان اين كه چنان كه گدا عاشق كرم است...» از جود و كرم مىگويد و اين دو را نيازمند وجود گدايان مىخواند. چنان كه روى زيبا رويان از آينه زيبا مىشود. روى احسان و كرم نيز از گدايان نمايان مىگردد. بنابر اين گدايان چون آينه هستند و نبايد با برخورد نادرست با ايشان آينه را تيره و تار ساخت و از شفافيت انداخت. به همين جهت در سوره «الضحى» پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم از برخورد ناروا با گدا منع مىشود:
بانگ مىآمد كه اى طالب بيا
جود، محتاج گدايان، چون گدا
جود مىجويد گدايان و ضعاف
همچو خوبان، كآينه جويند صاف
روى خوبان ز آينه زيبا شود
روى احسان از گدا پيدا شود
پس از اين فرمود حق در والضحى
بانگ كم زن اى محمد بر گدا
چون گدا آيينه جود است، هان
دم بود بر روى آيينه زيان8
يهوديان خويش را امت برگزيده خدا معرفى مىكردند و گاه ادعاى خدايى داشتند و يهود را از دوستان خدا مىخواندند: «و قالت اليهود و النصارى نحن ابناء اللَّه و احبّاوه» (مائده /18)
«يهود و نصارا گفتند: «ما، فرزندان خدا و دوستان (خاص) او هستيم.»
در برابر اين سخنان آيه شريفه «قل يا ايّها الذين هادوا إن زعمتم أنّكم اولياء للَّه من دون النّاس فتمنّوا الموت إن كنتم صادقين» (جمعه/6) «بگو اى يهوديان! اگر گمان مىكنيد كه (فقط) شما دوستان خدائيد نه ساير مردم پس آرزوى مرگ كنيد اگر راست مىگوييد (تا به لقاى محبوبتان برسيد)» فرود آمد و وقتى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم اين درخواست را مطرح ساختند، يهود كه ادعاى دوستى خدا داشتند از لقاى دوست را آرزو نكردند.
اين فراز از داستان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در قصه افتادن ركابدار هر بارى پيش على عليه السلام مورد بهرهبردارى قرار گرفته است در اين قصه مولانا از شيرينى مرگ مىگويد:
خنجر و شمشير شد ريحان من
مرگ من شد بزم و نرگسدان من9
و در ابيات بعد به فتح مكه و حق خواهى حضرت امير و شيرينى مرگ گريز مىزند و حضرت امير را خواهان رهايى از دنيا و يهوديان را دل بسته به دنيا مىخواند تا آن جا كه ايشان به خواست پيامبر اسلام تن ندادند:
من نيم سگ شير حقم حق پرست
شير حق آن است كز صورت برست
شير دنيا جويد اشكارى و برگ
شير مولى جويد آزادى و مرگ
چونكه اندر مرگ بيند صد وجود
همچو پروانه بسوزاند وجود
شد هواى مرگ طوق صادقان
كه جهودان را بد اين دم امتحان
در نبى فرمود كاى قوم يهود
صادقان را مرگ باشد گنج و سود
همچنانكه آرزوى سود هست
آرزوى مرگ بردن ز آن به است
اى جهودان بهر ناموس كسان
بگذرانيد اين تمنا بر زبان
يك جهودى اين قدر زهره نداشت
چون محمد اين علم را برفراشت
گفت اگر رانيد اين را بر زبان
يك يهودى خود نماند در جهان
پس يهودان مال بردند و خراج
كه مكن رسوا تو ما را اى سراج10
چنان كه در فرازى ديگر مولانا به حضور حمزه در ميدان جنگ بدون زره و كلاه خود گريز ميزند و از شيرينى مرگ براى حمزه مىگويد:
اندر آخر حمزه چون در صف شدى
بى زره سرمست در غزو آمدى
سينه باز و تن برهنه پيش پيش
در فكندى در صف شمشير خويش
خلق پرسيدند كاى عم رسول
اى هژبر صف شكن شاه فحول
نه تو لاتلقوا بايديكم الى
تهلكه خواندى ز پيغام خدا
پس چرا تو خويش را در تهلكه
مىدراندازى چنين در معركه
...
گفت حمزه چونكه بودم من جوان
مرگ مىديدم وداع اين جهان
سوى مردن كس به رغبت كى رود
پيش اژدرها برهنه كى شود
...
آنكه مردن پيش چشمش تهلكهست
امر لاتلقوا بگيرد او به دست
وانكه مردن پيش او شد فتح باب
سارعوا آيد مر او را در خطاب11
«منهم الّذين يؤذون النّبى و يقولون هو اُذُن» (توبه /61)
«از آنها كسانى هستند كه پيامبر را آزار مىدهند و مىگويند: «او آدم خوشباورى است.»
مولانا از مقام اوليا مىگويد و حضرت حق را پشتيبان ايشان مىخواند. او كورى و كرى باطنى را منفور مىخواند و بستن گوش ظاهرى را از سخنان بى پايه و ياوه، راه رسيدن به گوش باطنى مىداند. به اين مناسبت اشاره مىكند به اذن بودن پيامبر و اين كه آن حضرت از آن جهت كه به سخنان بىپايه و اساس گوش نمىداد و به هر ناچيزى نگاه نمىكرد سراسر گوش باطنى و چشم باطنى شده بود:
سركشد گوش محمد در سخن
كش بگويد در نبى حق هو اذن
سر به سر گوش است و چشم است اين نبى
تازه زو ما مرضع است او ما صبى12
در قصهاى ديگر نيز مولانا از لزوم همراهى با انسان كامل مىگويد و به اين مناسبت به مقام پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم گريز مىزند و آن حضرت را برخوردار از بويايى باطنى مىخواند. پيامبر اسلام از آن جهت كه تمامى مراحل انسانيت را پيموده بود و به مقام انسان كامل13 دست يافته بود بوى خداوند را از جانب يمن استشمام مىكرد:
تا بيابى بوى خلد از يار من
چون محمد بوى رحمن از يمن14
پيامبر كاتبان بسيار داشت. عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح يكى از كاتبان بود. ابى سرح در مكه به پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم ايمان آورد و در مدينه در شمار كاتبان وحى قرار گرفت. زمانى كه پيامبر آيه «ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاماً فكسونا العظام لحما ثمّ أنشأناه خلقاً آخر فتبارك اللَّه احسن الخالقين» (مؤمنون /14) «سپس نطفه را به صورت علقه [= خون بسته] و علقه را به صورت مضغه [= چيزى شبيه گوشت جويده] و مضغه را به صورت استخوانهايى درآورديم و بر استخوانها گوشت پوشانيديم سپس آن را آفرينش تازهاى داديم پس بزرگ است خدايى كه بهترين آفرينندگان است.» را براى عبداللَّه مىفرمود، ابى سرح پيش از تمام شدن قرائت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم گفت: «فتبارك اللَّه احسن الخالقين» و وقتى پيامبر بقيه آيه را قرائت كردند و ابى سرح قرائت پيامبر را برابر با جمله خود ديد مدعى فرود آيات بر خود شد. عبداللَّه پس از ارتداد به مكه پناه برد و در پناه مكيان قرار گرفت و به هنگام فتح مكه به عثمان كه برادر رضاعى او بود پناه برد و از مرگ نجات يافت:
«من اظلم ممن افترى على اللَّه كذبا او قال اوحى الىّ و لم يوح اليه شى» (انعام /93)
«چه كسى ستمكارتر است از كسى كه دروغى به خدا ببندد، يا بگويد: «بر من، وحى فرستاده شده، در حالى كه به او وحى نشده است.»
«إن الّذين آمنوا ثمّ كفروا ثمّ آمنوا ثم كفروا ثمّ ازدادو كفراً لم يكن اللَّه ليغفر لهم» (نساء/137)
«كسانى كه ايمان آوردند، سپس كافر شدند، باز هم ايمان آوردند، و ديگر بار كافر» شدند، سپس بر كفر خود افزودند، خدا هرگز آنها را نخواهد بخشيد.»
اين فراز در دو موضع مورد استفاده مولانا قرار گرفته است و ايشان از آن دو بهره گرفته است:
پديدآورنده مثنوى در قصه «گفتن مهمان يوسفعليه السلام را كه آينه آوردمت ارمغان تا هر بارى كه در وى نگرى روى خوب خود بينى مرا ياد كنى» از تكبر مىگويد و آن را بسيار مىنكوهد. او خود بينى را بيمارى روحى مىخواند و آن را عامل بسيارى از بدبختيها مىشناسد و متكبران را در امتحان الهى شكست خورده معرفى مىكند:
علتى بدتر ز پندار كمال
نيست اندر جان تو اى ذو دلال
چون بشوراند تو را در امتحان
آب سرگين رنگ گردد در زمان
در نگاه مولانا تكبر از آن جهت نكوهش شده است كه متكبران موهبت الهى را دستاورد خود مىشناسند و در حقيقت به موهبتى كه خداوند به ايشان ارزانى داشته است بر ديگران فخر مىفروشند:
هين زمرهم سرمكش اى پشت ريش
وآن ز پرتو دان مدان از اصل خويش
در ادامه بحث مولانا براى تفسير و تبيين بهتر پديده تكبر و عاقبت متكبران به داستان «مرتد شدن كاتب وحى...» گريز مىزند و عبداللَّه بن ابى سرح را متكبرى معرفى مىكند كه به موهبتى كه خدا به او ارزانى داشته تكبر ورزيد و خود را مهبط وحى خواند و در شمار مرتدان در آورد:
پيش عثمان يكى نساخ بود
كاو به نسخ وحى جدى مىنمود
چون نبى از وحى فرمودى سبق
او همان را وانبشتى بر ورق
پرتو آن وحى بر وى تافتى
او درون خويش حكمت بافتى
عين آن حكمت بفرمودى رسول
زين قدر گمراه شد او بوالفضول
كآنچه مىگويد رسول مستنير
مر مرا هست آن حقيقت در ضمير15
بهره دوم: ناپسندى قياس
در قصه «به عيادت رفتن كر بر همسايه رنجور خويش» از قياس نابينا مىگويد:
چون ببينم كه آن لبش جنبان شود
من قياسى گيرم آن را هم ز خود
به اين مناسبت به خود بينى ابليس و مخالفت با فرمان الهى گريز مىزند و عامل اين نافرمانى را خود بينى او مىخواند و پس از نقد قياس و ياد كرد نتايج آن به قياس عبداللَّه بن ابى سرح گريز مىزند و خود بينى و ارتداد او را برخاسته از قياس مىشناساند و مخاطب مثنوى را از خود بينى حذر مىدهد:
كاتب آن وحى،از آن آواز مرغ
برده ظنى كو بود انباز مرغ
مرغ، پرى زد، مر او را كور كرد
نك فرو بردش به قعر مرگ و درد
هين به عكسى يا به ظنى هم شما
در ميفتيد از مقامات سما16
در مدينه پنج قبيله اوس، خزرج، بنى قريظه، بنى النضير و بنى قينقاع زندگى مىكردند. دو قبيله اوس و خزرج دشمنى ديرينه با يگديگر داشتند و بارها با يگديگر جنگيده بودند.
پس از هجرت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به مدينه و رهنمودهاى ايشان اين دو قبيله اسلام آوردند و دشمنى را كنار گذاشتند و برادرانه در كنار يگديگر زندگى مىكردند. يهوديان و منافقان مدينه كه اين وضعيت را برنمىتافتند با دسيسه و نمّامى در پى ايجاد دشمنى ميان ايشان بودند و نزديك بود اين دو قبيله بر اثر توطئه ايشان با يگديگر وارد جنگ شوند كه در اين هنگام آيه شريفه «واعتصموا بحبل اللَّه جميعاً و لاتفرّقوا» (آل عمران /103) فرود آمد و ايشان را از جنگ و اختلاف حذر داد و خواهان اتحاد و برادرى ايشان شد.
سراينده مثنوى از اين فراز در تبيين نقش پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در ايجاد الفت و دوستى ميان دشمنان بهره مىگيرد.
جلال الدين در قصه «منازعت چهار كس جهت انگور...» از مقام عارفان مىگويد و نقش ايشان در زدودن اختلافات و ايجاد الفت و دوستى تبيين مىكند:
نفس واحد از رسول حق شدند
ورنه هر يك دشمن مطلق بودند
و به اين مناسبت به داستان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم گريز مىزند. آن جا كه پيامبر ميان امت خويش برادرى و الفت ايجاد كرد و دو قبيله بزرگ اوس و خزرج دشمنى ديرينه خود را كنار نهادند و در كنار يگديگر قرار گرفتند:
دو قبيله كاوس و خزرج نام داشت
يك ز ديگر جان خون آشام داشت
كينههاى كهنهشان از مصطفى
محو شد در نور اسلام و صفا
اولا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اعداد عنب در بوستان
وز دم المؤمنون اخوه به پند
در شكستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود
چون فشردى شيره واحد شود17
از وقايع سال هشتم هجرى فتح مكه بود. سپاه اسلام در دهم ماه مبارك رمضان به سوى مكه حركت كرد. سرعت حركت سپاه به گونهاى بود كه مسير مدينه تا مكه در يك هفته طى شد و سپاه در مرالظهران كه در يك منزلى مكه بود استقرار يافت. مجاهدان مسلمان از چهار جهت وارد مكه شدند و به سرعت مكه را در تصرف خود گرفتند.
سراينده مثنوى از اين داستان در مذمت دنيا دوستى بهره مىبرد او در قصه «افتادن ركابدار هر بارى پيش على كه اى اميرالمومنين از بهر خدا مرا بكش و از اين قضا برهان» از خواست ابن ملجم و پاسخ اميرالمومنينصلى الله عليه وآله وسلم مىگويد: اى امام پيش از آن كه من شما را شهيد كنم شما مرا هلاك سازيد.
امام پاسخ مىدهد: قضا و قدر را نمىتوان تغيير داد. اين تن براى من قيمتى ندارد تا براى جرمى كه هنوز انجام ندادهاى تو را عقوبت كنم. پس از اين مولانا از ناچيزى دنيا در نظرگاه على عليه السلام مىگويد:
حرص ميرى و خلافت كى كند
آنكه او تن را بدين سان پى كند
ز آن به ظاهر كوشد اندر جاى و حكم
تا اميران را نمايد راه و حكم
تا اميرى را دهد جانى دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر18
از اين فراز به داستان فتح مكه گريز مىزند و دنيا را نزد پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم ناچيز مىخواند:
جهد پيامبر به فتح مكه هم
كى بود در حب دنيا متهم
چشم و دل بر بست روز امتحان
آن كه او از مخزن هفت آسمان
از پى نظاره او حور و جان
پر شده آفاِ هر هفت آسمان
...
پس چه باشد مكه و شام و عراق
كه نمايد او نبرد و اشتياق
آن گمان بر وى ضمير بد كند
كه قياس از جهل و حرص خود كند
آبگينه زرد چون سازى نقاب
زرد بينى جمله نور آفتاب19
1 . رازى ، ابوالفتوح، روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن، 315-313/20
2 . مثنوى 1040-915/4.
3 . مثنوى 2754-2753/4.
4 . مثنوى 3370-3755/3.
5 . مثنوى 5036-521/1.
6 . مثنوى 2832-2831/4.
7 . مثنوى 2060-2054/2.
8 . مثنوى 2448-2444/1.
9 . مثنوى 3944/1.
10 . مثنوى 3974-3964/1.
11 . مثنوى 3435-3419/3.
12 . مثنوى 103-102/3.
13 . مثنوى 3232-3228/1.
14 . مثنوى 551/4.
15 . مثنوى 3232-3228/1.
16 . مثنوى 3414-3412/1.
17 . مثنوى 3715-3713/2.
18 . مثنوى 3947-3945/1.
19 . مثنوى 3958-3948/1.